ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان وقتی که بد بودم

فرزین از همانجا که نشسته بود فریاد زد: سینا پس چرا دوستش نمی یاد؟
سینا به سمت اطاق آمد. نیم نگاهی به سویم افکند: تو نمی یاد. ترسیده. می گه به عسل بگین بیاد بیرون.
فرزین به سمتم برگشت: خوبه ، خوبه. غزل خانم حواسشون جمه. درست برعکس تو که راحت میشه خرت کرد.
بی توجه به گفته اش از روی تخت بلند شدم. درد امانم را برید. روی زمین نشستم و کشان کشان به سمت در رفتم. فرزین پوزخند زد: بهش زنگ بزن بگو نگران نباشه بیاد داخل. می گم سینا و نریمان برن بیرون.
قبل از اینکه تماس بگیرم غزل زنگ زد: عسل بیا بیرون. من بیرونم.
-غزل بیا تو. چیزی نیست نگران نباش. من نمی تونم خوب راه برم.
-عسل اینجا کجاس تو اومدی؟ ماشینتم نمی بینم. من نمی یام تو. می ترسم. بیا دم در.
-می گم نمی تونم بیام .اه... از صدام حالو روزم مشخص نیست؟الان وقته دست دست کردنه؟
-عسل من می ترسم. ساعت ده شبه. اومدم تا 40 کیلومتر بیرون شهر.من همین که تا اینجا تنهایی اومدم، اونم این وقت شب باید صدبار کلامو بندازم هوا. بیا بیرون ببینم چی شده آخه.
بغضم ترکید. چقدر بیچاره بودم. با همان صدای گرفته فریاد زدم: کثافت می گم نمی تونم بیام. حیوون. بیاتو. آشغال. بیشعور
غزل گوشی را قطع کرد: میره. می دونم. ترسوتر از این حرفاست.
سرم پایین بود. به گلهای روی فرش خیره شده بودم. حالا من چی کار کنم؟ چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم: کجاست؟
سرم را بلند کردم، غزل بود. توی هال ایستاده بود. فرزین سرا پا ایستاد و زل زد به غزل.
غزل از ترس می لرزید. نگاهی به فرزین کرد: گفتم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
فرزین یک تای ابرویش را بالا برد: غزل خانم شمایین؟
جوابی به فرزین نداد. نگاهش افتاد به من که له شده کف اطاق افتاده بودم. چشمانش گشاد شد. وحشت کرد. یک قدم به سمتم آمد. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد سریع به عقب برگشت تا برود. فهمیدم خیلی ترسیده. اگر می رفت چه می کردم. ناله کردم: غزلی توروخدا نرو....
صدای فرزین هم بلند شد: خانم بیا دوستتو ببر.
صدای سینا را شنیدم: زود ازین جا ببرش.
فرزین رو به سینا کرد: کسی حرفی نزنه.
از جلوی در اطاق کنار رفت: خودش واستون توضیح میده چی شده. نمی تونه راه بیاد. دست زدن به نامحرم گناهه وگرنه خودم میاوردمش.
نیشحند زد و دوباره خیره شد به غزل که رنگش مثل گچ سفید شده بود.
غزل آهسته به سمتم آمد. نگاهم به پاهایش افتاد. با کفش داخل اطاق شده بود. مثل من که کفش به پاداشتم. با دیدنش گریه ام عمیقتر شد. غزل زد زیر گریه: عسلی این چیه. موهات کو ابروهات کو .چشم چرخاند دور اطاق، نگاهش افتاد به موهایم، به عکس نیما. به کمربندی که گوشه ی اطاق افتاده بود. دوباره نگاهش روی صورتم ثابت شد. به صورت خون آلودم که هیچ تار مویی نداشت.
دستانش می لرزید. سریع دست برد زیر کتفم تا بلندم کند: آی آی آی غزل ..... اینجوری نه.
غزل دو دستش را روی صورتش گذاشت و بلند بلند زد زیر گریه. دلم برای خودم سوخت: یعنی چه ریختی شدم؟
صدای غزل بلند شد: وای...چی کار کنم. عسل تو چرا اینجوری شدی؟ما می خواستیم بریم شام بخوریم. تو چرا اومدی اینجا؟اینا اذیتت کردن؟اره؟
شوکه شده بود.
به فرزین نگاه کردم . اخمهایش در هم بود. به سمت غزل رفت: خانم بس کن گریه هاتو بزار واسه تو راه برگشت. این سوییچ ماشینش. خودش می دونه کجا پارک کرده. این کیفش.اینم موبایلش.
به سمتم چرخید: پولاتو بشمر یه وقت کم نباشه.
زیر لب گفتم: کثافت
غزل دوباره زیر کتفم را گرفت ناله زدم.
گریان گفت:
-عسل چه جوری ببرمت؟ تحمل کن توروخدا. فقط بریم ازین جا بیرون.
تمام سنگینیم را انداخته بودم روی تنش. عقب عقب به سمت درب خروجی رفت. پاهایم روی زمین کشیده می شد. چشمانش روی سر و صورتم می جرخید. دوباره چشمهایش پر از اشک شد.
به زحمت مرا داخل ماشینش نشاند. برگشت که برود وسایلهایمان را بیاورد. فرزین درست پشت سرش ایستاده بود. غزل ترسیده به عقب پرید. فرزین دستش را دراز کرد: وسایلا.
غزل تقریبا چنگ زد روی وسایلها و با عجله سوار ماشین شد. فرزین داد زد: عسل....عسل......روح نیما الان آرومه.
بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. غزل با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.
غزل پایین تختم نشسته بود و ناباورانه به من نگاه می کرد. حدس می زدم داشت چیزهایی را که از من شنیده بود، توی ذهنش حلاجی می کرد: چی می گی؟ اینایی که می گی واقعیته؟
-آره ، همه ی اینا کار منه. الان عسل واقعی جلوی چشمت نشسته.
غزل مرا روی تختم خوابانده بود. با همان مانتو و شلوار کثیف و پاره پاره شده. با تن و بدن زخمی زیر پتو خزیده بودم. حتی توان نداشتم لکه های خون روی صورتم را بشورم. بوی تند ادرارم در فضای اطاق پیچیده بود.
-عسل تو هر کاریم کرده باشی، این کاری که اینا در حقت کردن آخر نامردی بوده. باید بریم ازشون شکایت کنیم. منم شهادت می دم که اومدم توی اون خونه دیدمت.
-نه، شکایت نمی کنم. پای خودمم گیره. نیما صدای منو ضبط کرده بود.
-صدای منو ضبط کرده بود یعنی چی؟دوتا فحش دادن بدتره یا این بلایی که سرت آوردن.
نگاه رقت انگیزش به سر بی مویم افتاد و آه کشید.
-غزل اینجا شهر کوچیکیه. همین الانشم ممکنه حسابی آبروم رفته باشه. فرزین می دونه و نریمان، سینا.
با خجالت نگاهی به غزل کردم: تو هم که فهمیدی.
-عسل تو مثل اینکه نفهمیدی چه اتفاقی افتاده. اینا جرمشون آدم ربایی و ضرب و جرح و آزار و اذیته.
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد با احتیاط پرسید: باهات کاری کردن؟
یاد فرزین افتادم وقتی بین پاهایم نشسته بود: نه
-خدا رو شکر. اگه اتفاقی می افتاد.... وای خدای من. پدرشون در میاد. کافیه یه شکایت نامه...
با بی حالی گفتم: غزل من با این سر و شکل باید برم پزشکی قانونی برای طول درمان، باید برم کلانتری، دادگاه هزار تا کوفتو زهر مار دیگه. مثل اینکه یادت رفته من کارمند بزرگترین شرکت بیمه ی شهرم. گاو پیشونی سفیدم. مگه من مسئول درامد نیستم؟ می خوای همه بفهمن چی شده؟ توی این شهر عطسه کنی کل شهر خبر دار شدن.
-تو بالاخره که باید بیای سر کارت.
-نه، مرخصی می گیرم یکی دوماه. مرخصی بدون حقوق. حداقل تا ابروهام در بیاد.
-نامزدتو چی کار می کنی؟واسه اونم مرخصی رد می کنی؟
و ناگهان حقیقت ترسناک جلوی چشمم ظاهر شد: سعید را چکار می کردم.
چانه ام لرزید و زدم زیر گریه: وای وای خدا. خدایا. سعیدو چی کارش کنم.
با همان صدای گرفته ناله زدم. حال و روز غزل بهتر از من نبود. من که خودم را در آن وضعیت نمی دیدم. اما او می دید. دیگر همه چیز را می دید. عسل واقعی روبه رویش نشسته بود.
غزل سعی کرد آرامم کند: بخواب ، سعی کن بخوابی. بیمارستان که نذاشتی ببرمت. همش ترسیدی اینو اون بشناسنت. یکم استراحت کن ببینم چه خاکی توی سرت شده.می خوام زنگ بزنم به عسرین و مادرت که از مسافرت برگردن.
-نه نه به اونا نگو
-عسل دیوونه شدم از دستت. دختر خونوادت باید بفهمن چی شده یا نه؟ تو خودتو توی آینه دیدی؟ این قیافه ی همون عسل همیشگیه؟
صدای لرزش گوشی ام بلند شد. غزل به سمت تلفن رفت: وای سعید.
-از صبح تا الان صد بار زنگ زده. قطعش کن.
غزل تماس را قطع کرد. بلافاصله پیامی از سعید رسید، غزل برایم خواند: عسل کجایی؟ چی شده؟ تماسو یا جواب نمی دی یا قطع می کنی. خونه زنگ می زنم جواب نمی دی. عسرین خانم هم نگرانه. این چه کاریه می کنی تو؟ جواب بده این گوشیو. دیوونه شدم از صبح تا الان.
درمانده به غزل نگاه کردم: گوشیمو خاموش کن. فردا زنگ می زنم بهش. الان نمی تونم حرف بزنم. الان هیچ کاری نمی تونم بکنم.
انگار تماس سعید داغ دلم را تازه کرد: تن و بدنم درد می کنه. مغزم درد می کنه. سرمو ببین غزل...موهای خوشگلم یادته؟ ابروهام...همشونو زد اون فرزین نامرد. غزلی...اگه سعید منو ببینه چی می گه. اصلا چی میشه؟ دیگه منو نمی خواد. من به سعید چی بگم؟ غزل...غززززززل....
به هق هق افتادم. غزل مستاصل بود. نگاهش روی جای جای صورتم در حرکت بود. خودش هم به گریه افتاد. گوشی ام توی دستش دوباره لرزید. غزل به گوشی نگاه هم نکرد.
فقط گوشی را خاموش کرد.
صبح شده بود. اما من از دیشب حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم. آنقدر فکرهای مختلف توی سرم جولان داده بود که احساس می کردم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود. به همه چیز و همه کس فکر کرده بودم. به پدرم، مادرم، عسرین، به ، نیما، فرزین، سعید.
چه شد که من به اینجا رسیده بودم. مقصر که بود؟من بودم یا مادر و پدرم؟ مقصر نیماهایی بودند که اجازه ی سواستفاده را به امثال من می دادند و یا فرزین هایی که برای خود حق انتقام در نظر گرفته بودند. هرچه بود من حالا اینجا روی لبه ی بدبختی ایستاده بودم. شاید تا چند ساعت دیگر بدبختی ام تکمیل می شد.ناگهان با فکر آنچه که می خواستم انجام دهم، چشمانم پر از اشک شد.
چشمم افتاد به غزل. با لحاف نازکی که به دورش پیچیده بود روی فرش کف اطاقم به خواب رفته بود. از شدت گریه ریملش روی صورتش پخش شده بود. روی گونه ی سمت چپش لکه ی خون بود. خون من بود. یک لحظه با تمام وجود خواستم به جای غزل باشم: خوش به حالت غزل. کاش مثل تو بودم. آروم و بی حاشیه و.....خوشبخت.
از جایم به زحمت برخاستم و تلو تلو خوران به سمت حمام رفتم. هر قدم که بر می داشتم حس می کردم رگ و پی بدنم کشیده می شود. چقدر ناتوان شده بودم. روی زمین نشستم. خودم را روی زمین کشیدم تا به حمام برسم. همانطور نشسته خودم را تا کنار دوش حمام کشاندم و شیر آب را باز کردم. لباسهایم هنوز به تنم بود. آب با فشار روی سرم ریخت: آی ....خدا....موهام...موهای قشنگم.
یادم آمده بود. مو نداشتم: فرزین خدا لعنتت کنه.
دلم می خواست خودم را ببینم. دستم را به دیوار حمام تکیه دادم تا از جا برخیزم. چشمانم را بستم. زیر دوش بودم. روبه آینه ایستادم. چشمهایم را باز کردم.
نفسم بند آمد: این منم؟
زشت ترین تصویری که می توانستم از خودم مجسم کنم ، از درون آینه به من دهن کجی می کرد. نفسم به سختی بالا می آمد. چقدر چهره ام وحشتناک شده بود. بدون مو بدون ابرو. رد ضربه ی کمربند فرزین روی صورتم منظره ی بدی به جای گذاشته بود. از زیر چشم چپم تا کنار گردنم به چشم می خورد. لب بالا و پایینم شکافته بود.
احساس بدبختی کردم احساس بیچارگی. احساس تحقیر. خجالت. نفرت، خشم. و خشمم، خشم آتشفشانی ام به همه ی حس هایم غلبه کرد. آینه را از روی دیوار برداشتم و محکم به کف حمام کوبیدم. صدای وحشتناکی بلند شد. زیر دوش آب نشستم و جیغ زدم. صدای خفه ای به جای جیغ کشیدن از گلویم خارج شد. درب حمام با شدت باز شد. غزل وحشتزده به داخل حمام پرید: عسل اینجایی؟ صدای چی بود؟
چشمش به تکه های شکسته ی آینه افتاد. دوباره به من نگاه کرد. به سمتم آمد: عسل جان، آروم باش. آروم باش گلم. موهات دوباره در میاد.
می خواستم خشمم را خالی کنم. خشم دیوانه وارم را. موهای غزل را توی چنگم گرفتم. موهای بلندش را. موهای من هم مثل غزل بود. حتی شاید بلندتر . موهایش زیر دوش حمام خیس شده بود. سرش خم شد: عسل جان. منم . خانمی موهام کنده شد. عسل منم غزل. موهامو ول کن عسسسسسسسسل.
یکسره جیغ کشیدم. مشتی از موهای غزل را از جا کندم.
صدای جیغ غزل بلند شد: عسل منم. غزل. کشتیم. موهامو ول کن.
با دستش موهایش را گرفت. سرش زیر دستانم بود. با فشار دستانش، موهایش را از چنگم رها کرد. چند لحظه بهت زده نگاهم کرد. خودش را به سمتم کشید. بغلم کرد. پر از کینه بودم. پر از نفرت. همه ی نیرویم را توی پایم جمع کردم و همانطور که نشسته بودم لگد محکمی به پهلویش کوبیدم. یکبار دیگر کوبیدم. دست بردم قاب آینه ی شکسته را که گوشه ای افتاده بود به سویش پرت کردم. دستش را سپر صورتش کرد.قاب آینه به بازویش برخورد کرد. غزل دستش را به پهلویش گرفت. خودش را به سمت در حمام کشاند. لگنم تیر می کشید. خواستم به دنبالش بروم. نتوانستم. بدنم درد می کرد. کف حمام سجده رفتم. سرم را بین دو دستم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
مشتی از موهای غزل توی دستم بود.



لباسهایم را از تنم خارج کرده بودم. درب حمام را باز کردم. چشمم افتاد به لباسهای تازه ای که کنار دیوار گذاشته شده بود: غزل اینا رو گذاشته واسم.
یادم آمد نیم ساعت پیش چطور کتکش زده بودم. خجالت کشیدم.
لباسهایم را که پوشیدم، دوباره کشان کشان خودم را روی زمین حرکت دادم. چشمم افتاد به غزل که گوشه ی هال ایستاده بود. دستش روی پهلویش بود. مرا که دید آب دهانش را قورت داد: بیام کمکت.
سرم را تکان دادم: آره بیا.
با احتیاط به سمتم آمد. دستش را دراز کرد تا کتفم را بگیرد. چیزی در وجودم آهسته آهسته رشد می کرد. با تمام توانم سعی در سرکوبش داشتم اما نمی توانستم. لبخند بی ربطی زدم: غزل ببخشید
فقط سرش را چند بار بالاو پایین آورد. زیر بغلم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. چشمانم را ریز کردم: خوبی؟
-آره، چیزیم نشد. فکرتو مشغول نکن.
دوباره نگاهم رفت روی موها و ابروهایش: غزل فردا میریم آرایشگاه موهاتو کوتاه کنی.
-چیییییی؟
-موهاتو می گم. فردا بریم کوتاهش کن. یه آرایشگر خوب میشناسم. کوتاه کوتاهش کن. مدل گوگوشی. نه واستا.واستا ببینم به صورت گرد تو چه مدلی میاد. امممممم. خوب همین مدلی که موهای منه. همین خوبه. از ته بزنش.
احساس کردم غزل نگران شد. خودم هم نگران شدم. در برابر این حس جدید اراده ای نداشتم. ته مانده ی مقاومتم درهم شکسته میشد: غزل من اینا رو گفتم؟ بی خیال بابا. خل شدم انگار. شوخیه. موهاتو بزنی یعنی چی؟ می خوای مثل من زشت بشی؟
باز آن حس سرکش برگشت: غزل دلت میاد من زشت باشم تو خوشگل بمونی؟ دیدی فرزین چطوری نگات می کرد؟ موهامو که زد دید زشت شدم، تو که اومدی دیگه محلم نکرد همش تورو نگاه می کرد. از اولم می گفت من معمولیم.
سرم را توی دستم گرفتم: وای ی ی ی ی ی ی....صداهای بد ، صداهای لعنتی....
آرومم، آرومم. عسل آروم، آروم...چیزی نیست. نفس عمیق بکش.
خودم ، خودم را دلداری می دادم. غزل به دیوار چسبید. جرات نداشت به سمتم قدمی بردارد. زبانش بند آمده بود. حس کردم افکار بد به عقب رانده می شوند. به این حس جدید غلبه کرده بودم؟ اینطور به نظر می رسید. به غزل نگاه کردم: خوبم غزل. نگران نشو. خوبم.
صدایش را شنیدم: آب برات بیارم؟
-آره، بیار. تشنمه.
غزل به سمت آشپزخانه رفت. صدایش زدم: غزل
به سمتم برگشت. لبانم را غنچه کردم: مممممممممموووووووووچچچچچچ چچچ. دستم را جلوی صورتم گرفتم و به سمت غزل فوت کردم.
غزل بی حرکت وسط هال مانده بود و نگاهم می کرد. چشمانش ترسیده بود. دستانش را عصبی به هم می فشرد. با خودم فکر کردم: چی شد؟چی کار کردم این باز شوکه شد؟ کار احمقانه ای کردم؟
سرم را بین دو دستم گرفتم. صداهای درهم و برهمی به گوشم رسید. صدای کیه؟ صدای نگاره؟ می گه خاله عسل. خل شدم؟
صداها واضح تر شد: صدای عسرینه؟ می گه عسل. حتما دیوونه شدم.
صدا کاملا واضح بود: این که صدای سعید...می گه عسلم، خانمم... روانی شدم یعنی؟ آره حتما روانی شدم.
درب ورودی باز شد، چشمهای غزل از روی صورتم به سمت درب ورودی خیره شد. سریع سرم را چرخاندم : عسرین، نگار، مادرم و......سعید بین چهار چوب در بودند.

چشمم فقط به دنبال چشمهای سعید بود. چشمهای همیشه مهربان سعید که ناباورانه روی صورتم خیره مانده بود. بغض کردم: وای... سعید نه، من نمی خواستم منو ببینه. خدایا الان چی کار کنم. سعید چرا اینجاست. دیگه دید منو...آرزوهام رفتن. سعیدم رفت...خدا جونم. خدا...خدا....
سعید سریع به سمتم آمد: عسل، عسل. این چه قیافه ایه. دیروز کجا بودی؟موهاتو زدی؟ابروهات کو؟
کنار مبل زانو زد. می خواست دستم را بگیرد، دستم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. سرم نبض می زد. صدای نبضم توی سرم پیجیده بود.
صدای عسرین را شنیدم: عسل جان، خواهری....
به سمتم آمد و کنارم نشست. سرم را بلند کردم. چشمم به نگار افتاد که گوشه ی مبل پناه گرفته بود و با دستش بازی می کرد. مادرم .....مادرم چادرش روی شانه هایش افتاده بود. چشمانش غافلگیر بود. چشم از من بر نمی داشت.
عسرین متوجه ی غزل شد: غزل چی شده؟ چه بلایی سرش اومده.
سعید به سمت غزل برگشت: خانم یکی حرف بزنه من دارم سکته می کنم. مگه با شما نیستم .به چی زل زدین نگاه می کنین.
بغض غزل ترکید: منم درست و حسابی نمی دونم جریان چیه. مثل اینکه....
به من نگاه کرد. گویا منتظر کسب تکلیف از سوی من بود. چشمهایم را به صورت سعید دوختم: چقدر موهاش بهش میان. صورتشو ناز کرده.
صدای فریاد سعید بلند شد: خانم استخاره می کنی؟ حرف بزن دیگه.
غزل دستپاجه شد: من دیشب عسلو آوردم خونه. بیرون شهر بود. از خودش بپرسین. من که اونجا نبودم بدونم چی شده.
عسرین توی صورتش کوبید: تو کجا بودی؟
سعید مچ دستانم را گرفت: عسل ، سرمو می کوبم به دیوار به خدا قسما. به من بگو چی شده؟ دیوونه شدم من. چرا ساکتی؟ قیافتو دیدی چه شکلی شدی؟
یادم آمد چه شکلی شده بودم. زشت شده بودم خیلی زشت. سعید با بی رحمی زشتی ام را به رخم کشیده بود.
حس سرکش قلقلکم داد: نه عسل آروم باش. این سعید...نامزدته.
صدای تو سرم نهیب زد: نه احمق نامزد آدم هرجوری باشی آدمو می خواد. دیدی رک بهت گفت تو مثل میمون شدی.
هر دو دستم را جلوی صورتم مشت کردم. دستانم می لرزید: فرزین این بلا رو سرم آورده. چرا بهم گفتی من زشتم؟
هلش دادم. روی زمین پرت شد. به سمت عسرین چرخیدم: تو هم می خوای بگی من زشتم؟
عسرین ترسید و از کنارم بلند شد. به سمت غزل برگشتم: تو زنگ زدی خبرشون کردی؟
-نه، خودشون یه دفعه اومدن
-دروغ نگو غزل. تو ازون آب زیر کاهایی.
نگاهم روی صورت مادرم ثابت ماند: چیه عفریته؟ ذوق می کنی؟
سعید از جا برخاست. رویم خم شد: عسل، آروم، فقط واسم تعریف کن چی شده؟
چشمانم را ریز کردم. درشت کردم. دوباره ریز کردم. باز هم درشت کردم. برایم مثل بازی شده بود.
عسرین به سمت نگار رفت: یا بسم الله...
نگار را تنگ در آغوش گرفت.
صدای غزل را شنیدم: آقا سعید، فکر کنم اصلا حالش خوب نیست. بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟ دیشب باز بهتر بود. امروز خودشو تو آینه دیده.....
تند به غزل نگاه کردم: من خوبم. بیمارستان نمی یام.
آهی از درماندگی کشیدم: عسل چه غلطی داری می کنی؟ این احمق بازیا چیه؟ وای.....دست من نیست.... انگار یکی دیگه داره این کارارو می کنه. نمی خوام بذارم این کارا رو انجام بده. اما نمی تونم.
صدای سعید را شنیدم که رو به غزل گفت: خانم چرا منو اذیت می کنی؟ بگو چی شده؟ آخه یکم به من رحم کن. نامزدم چهارشنبه سر و مرو گنده جلوی چشمم بود. باهم رفتیم ناهار بیرون. شبش حرف زدیم. حتی صبح پنج شنبه هم حرف زدیم. از ظهر خبری ازش نشده تا الان. الانم اومدم دیدمش با این سر و شکل.
با صدای گرفته فریاد زدم: من چمه؟چمه؟ الان اینجوری مد شده. خیلی هم خوشگلم. دوباره بی ربط خندیدم: وای عسل بمیری. چی می گی؟ چی کار می کنی؟ چرا الکی می خندی؟
غزل درمانده گفت: مثل اینکه سه نفر بردنش بیرون شهر این بلا رو سرش آوردن.
-چییییییییی؟کیا بردن؟ چرا باید این کارو بکنن؟
ناگهان صدایش از بغض دورگه شد: عسل... چه بلایی سرت آوردن. عسلم...خانمم.
بینی ام را به بینی اش زدم: پرررررت....پررررت...هه هه....
دستم را روی صورتم گرفتم. توی دستهایم نفس کشیدم. سعید دستم را گرفت. مقاومت کردم. دستم را محکم نگه داشتم. قدرتش زیاد بود و دستان من ضعیف. دستانم را از جلوی صورتم پس زد:
-عسل پاشو بریم بیمارستان....پاشو خانمم.
سرم را عقب فرستادم و ابروهایم را بالا کردم: ابروهایم؟ابرویی نداشتم. ابروهای کمانی ام را فرزین ریخته بود.
در همان وضع باقی ماندم. حس کردم همه سکوت کردند. سر چرخاندم سمت مادرم: فکر نکن دیوونه شدما. هنوز باید مثل سگ از من بترسی.
یک لحظه عقلم برگشت. به چشمان نگران سعید نگاه کردم. از اشک پر شده بود: سعید من نمی خوام اینجوری باشم. من نمی خوام دیوونه شم. اینا دست من نیست. به خدا یکی تو سرم می گه این کارا رو انجام بدم.
سعید سرش را روی پاهایم گذاشت و به هق هق افتاد. غزل به سمتم آمد: عسل جان بریم بیمارستان باشه؟
با چشمانم به غزل اشاره زدم که به سمتم بیاید. غزل تا نزدیکی سعید آمد: جانم؟
-مانتو روسری بیار واسم . می خوام برم بیمارستان.
سعید را تکان دادم: حالم خوب نیست. نمی خوام دیوونه باشم. ببرم بیمارستان.
چشمم را دور اطاق چرخاندم: من با سعید می خوام برم بیمارستان. کسی نیاد. غزل فقط ماشینمو برو واسم بیار تا در خونه.
عقلم برگشته بود. آره حتما بهترم میشم. الان میرم بیمارستان یه آرام بخش می زنم خوب میشم. اگه کسی منو دید هم اشکالی نداره. عقلم از آبروم مهمتره.
به سختی از جا برخاستم.
سعید هم.

آرامتر شده بودم. دکتر بیمارستان برایم دارو تجویز کرده بود. دوست داشتم داروهایم را مصرف کنم. حتما بهتر میشدم: خدارو شکر سعید رو هنوز دارم. حتی الان. حتی الان که زشت شدم.
ده روز گذشته بود. کسی چیزی از من نمی پرسید. خودم هم دوست نداشتم حرفی بزنم. عسرین مدام دورو برم می چرخید. مادرم لام تا کام حرفی نمی زد. دوست داشتم از ته دلش با خبر شوم: ذوق کرده من اینجوری شدم نه؟ آی عفریته. الان با دمش گردو میشکنه.
سعید....سعید....سعید. نگاهش پر از سوال بود. و من هر بار از نگاه به چشمانش گریخته بودم: مرسی سعید چیزی ازم نمی پرسی. اگه می خواست بازخواستم کنه چی باید بهش می گفتم؟
نگاهم روی صورت ناراحت ماماناسی ثابت ماند: عروس خانمم، ملوس خانمم، چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
صدای مادر سعید هم بلند شد: خدا منو بکشه. آخه چرا اینجوری شدی.
سعید دست به سینه گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اخم کرده بود. شاید من اینطور تصور می کردم.
ماماناسی رو به سعید کرد: نمی خوای کاری کنی؟ همینجوری موندی برو بر نگاه می کنی؟
-چی کار می تونم بکنم؟ پیش میاد دیگه.
با حیرت به سعید نگریستم.
مادرش تکانی به خود داد: حالیته چی می گی؟ نکنه فکر کردی سوزن رفته تو دستش که اینقدر راحت می گی پیش میاد.
رو به من کرد: عسل تو نمی خوای حرف بزنی؟ ما آدم نیستیم بدونیم چی شده؟
نمی دانستم چه بگویم. لبخند بی روحی زدم.
-عزیزم، باید بدونیم چی شده. می خوایم کمکت کنیم. اصلا شاید لازم باشه شکایت کنیم.
از اسم شکایت تنم لرزید: وای من جلوی سعید با فرزین روبه رو بشم. مگه مغز خر خوردم. اصلا مگه فرزین احمقه توی شهر آفتابی بشه. الان معلوم نیست کجا گم و گور شده.
سعید مداخله کرد: مامان چیزی نیست. بزرگش نکنین.
مادرش عصبانی شد: چرت و پرت نگو سعید. اگه چیزی نیست چرا گفتی بیایم عیادت عسل؟ پس حتما یه مساله ای هست دیگه. این کبودی صورتش چیه؟ موهاش کو؟ ابروهاش؟ حتما خودش تیغ برداشته مدل فشنی ابروهاشو از ته زده.
سعید گوشش را خاراند: مامان، خیلی غرغر می کنی.
ماماناسی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
ضربه ای به در اطاقم زده شد و غزل با چهره ی خندان همیشگی وارد اطاق شد. نگاهی به جمع کرد: سلام
مادر سعید سعی کرد با خوشرویی جواب دهد: سلام دخترم.
صدای سعید را شنیدم: غزل خانم، دوست عسل. ایشون مادرم هستم. این خانم هم مادربزرگم
چهره ام در هم رفت: واسه چی داره اینا رو معرفی می کنه به هم؟ اه عسل. تو هم دیگه به همه چی بدبین شدی.
-عسل ببین چی واست گرفتم.
کنجکاو به نایلون توی دست غزل نگاه کردم. گلاه گیس مشکی رنگی را از آن خارج کرد و به سمتم گرفت. چشمم افتاد به صورتش. سعی می کرد چانه اش نلرزد. اما ناشی بود: بیا بذار روی سرت ببینم چه شکلی میشی.
به سعید نگاه کردم. نگاهش به کلاه گیس بود. اگر فرزین موهایم را نزده بود الان مجبور نبودم وجود این کلاه گیس مسخره را تحمل کنم. موهای بلند خودم را داشتم. ماماناسی کلاه گیس را از دست غزل گرفت:آره بیا بزارش سرت عسل جان.
و به سمتم آمد که روی تختم نشسته بودم و تکیه ام به دیوار بود. به کلاه گیس نگاه کردم و بعد متوجه ی نگاه خیره ی سعید به روی غزل شدم: این چرا همچین می کنه؟
چرا زل زده به غزل.
نگاهم به سمت غزل رفت. او هم به سعید نگاه کرد: آی ی ی ی ی غزل چشم سفید. مگه این نامزد من نیست؟ واسه چی داری با چشمات می خوریش؟ عسل نکنه قاطی کردی الکی زیادش کردی؟ یه نگاه بود دیگه.
نه نه، انگار خیلی بیشتر از یک نگاه بود. سعید به غزل اشاره زد و خودش از اطاق بیرون رفت. غزل سرسری به من نگاه کرد: کلاه گیستو امتحان کن. ببینم بهت میاد یا نه.
ماماناسی بین من و غزل ایستاد: سرتو بیار جلو بذارمش روی سرت دخترم.
سرم را کمی جلو کشیدم. غزل هم از اطاق بیرون رفته بود.
نگار زل زده بود به کلاه گیس مشکی که روی سرم بود. کلاه گیس بدی نبود. حسنش موهای چتری اش بود که روی پیشانیم می ریخت و جای خالی ابروهایم را تا حدی می پوشاند. هرچند برای من چیزی عوض نشده بود: من که می دونم ابرو ندارم.
-خاله میذاری دست بزنم به موهات.
حوصله ی نگار را نداشتم. حوصله ی هیچ کس را نداشتم: نه، تو درسو مشق نداری مگه؟ پاشو برو دنبال درست.
دلم نمی خواست کسی به خلوت تنهاییم وارد شود. می خواستم فکر کنم: عسل از این به بعد چی میشه؟ این سعید چند وقته تو خودشه. خیلی راحت می گه چیزی نیست پیش میاد.
فکری توی سرم جولان داد: عسل خودت بهم بزن نامزدیتو. حلقتو پس بده. اینجوری مجبور نمیشی به خونواده ی سعید و خودش جواب پس بدی.وای....وای....چجوری بهم بزنم. با چه دلی اینکارو بکنم. قرار بود آخر این ماه واسه قرار عقد بیان خونمون. حالا برم بگم همه چی کشک؟.... احمق جون با این گندی که بالا اومده دیگه راهی واست نمونده.....نه چرا راهی نمونده. سعید اصلا دیگه ازم نپرسید چی شده. جلوی مادرشم درومد. دیگه واسه چی بخوام نامزدیو بهم بزنمو حلقمو پس بدم؟
نگاهم به حلقه ام افتاد.
صدای نگار بلند شد: خاله بزار یه دونه دست بزنم دیگه.
-ای ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس